آواز گنجشکان (داستان نوجوان دیابتی)

۱۳۵ بازديد
آواز گنجشکان ترنمی است خاطره انگیز ، یادآور روزهایی بهاری که جلوه ی نوی زندگانی را به نوجوانی تازه بالغ نمایاند.نوجوانی که اکنون با دوستانش اندکی متفاوت است ، نوجوانی خوش سگال ، خاص و خیال پرداز که سوار بر خیزاب افکار خود خنیاگرانه در دریایی خروشان به سوی خورشید در حرکت است.
نوجوان اکنون برای ادامه ی حیات خویش به ماده ای وابسته است که تاقبل از آن شب سرد و بی روح در رگ های بدنش  همراه با آن گویچه های قرمز فام در جریان بود.نبود آن منجر به افزایش بی حد و مرز شیرینی نوجوان و شروع داستان ما شد.
روزی روزگارینوجوانی در شهری که در دریایی از خشک سار واقع هست شبی سخت را تجربه می کند.شب های پیشین را نیز با دل درد سپری کرده است اما امشب تحمل آن را ندارد.  
— شاید قدری چایی نبات حالش را بهتر کنه! احتمالا رودل کرده!
این را مادرش می گوید ، چون هفته ی پیش مادرش در خانه نبود، بخاطر شکستگی دست برادرش و در نبود مادر ، هفته را درکنار پدر با فست فود گذرانده چایی نبات را می خورد فایده ای ندارد!
نیمه های شب است و شهر مانند مرده ای بی جان ؛ هوا سرد و تقریبا سه هفته تا اولین روز های بهاری مانده. نوجوان بی تاب است ، بازوانش در اختیارش نیستند وبه خودی خود منقبض می شوند ، انگار موجی در تمام ماهیچه های بدنش درحال حرکت است.
حالت تهوع دارد ، صبحگاه شهر نیمه جان هست ، نوجوان توان ایستادن ندارد اورا به بیمارستان منتقل می کنند تا بستری شود.
در بیمارستان دیگر تحمل درد را ندارد ؛ ضربان قلبش نامنظم است ، پرستاران اطرافش را احاطه کرده اند و با نوبت با او صحبت می کنند تا هوشیار بماند ، رسیدگی به مریض در این بیمارستان دولتی که نقش آموزش پزشکان و پرستاران را برعهده دارد چندان مطلوب نیست.
نوجوان دیگر توان بازنگه داشتن چشمانش را ندارد ، قطراتی مروارید گون از گونه هایش بر زمین می چکد ، چشمانش را می بندد و به خوابی عمیق فرو می رود.
والدین نگران !
پرستاران بیشتر به تکاپو می افتند.
بالاخره پزشکان  آزمایش های لازم را می نویسند .
نتیجه ی آزمایش تحویل پزشک معالج می گردد و بیماری تشخیص داده می شود.
 دیابت!!
حال و احوال نوجوان چندان مطلوب نیست .
بی هوش است.
سطح پتاسیم در خونش بیش از حد افت پیدا کرده و خون او اسیدی تر شده است.
بین کادر درمان و والدینش بحث هست:
[کادر درمان]— ما ، در ای بیمارستان پزشک غدد نداریم !
[والدین] — چه کنیم حالا؟
— متاسفانه زمان برای انتقالش گذشته نمی توان انتقالش داد ، حالش وخیم هست
— آیا کادر درمان این بیمارستان می تواند کاری انجام دهد؟
— باید برای مراقبت بیشتر به بخش مراقبت های ویژه منتقل شود ، اما در حال حاضر تمام تخت های این بخش پر هست باید منتظر بمانید.
والدینش همچنان نگران منتظر می ایستند و دست به دعا می شوند تا اینکه نوجوان  در بخش مورد نظر بستری می گردد.
زمان می گذر خورشید غروب می کند و شهر دوباره آرام است اما بیمارستان در تب و تاب.
پرستاران خواب ندارند و گاهی شیفتی جای خود را بادیگری تعویض می کنند تا بی وقفه به بیماران خدمت رسانی کنند.
نوجوان تاحالا بیهوش در جای خوابیده در حالی که دستگاه هایی الکتریکی به او متصل است و وضعیت سلامت او هر لحظه پایش می شود .
کی دوبار هم با حالت تهوع بهوش آمده سینه اش درد می کند انگار کوهی بر او فشار می آورد ، نمی تواند بخوبی نفس بکشد.
به او اکسیژن می دهند ، صبح می شود اما صبح و شب بیمارستان یک رنگ است و درمانگران در هر لحظه درحال جنب و جوش هستند ، نوجوان حالش نسبت به دیروز کمی بهتر است ، بهوش آمده و می تواند غذا بخورد اما دیگر بدنش نمی تواند بدون ماده ای به فعالیتش ادامه دهد ، موقع غذا خوردن بخصوص هنگام خوردن مواد قندی نیاز به تزریق آن ماده دارد ، می گویند نام آن ماده انسولین است اما در نظر نوجوان آب جاودانی است که به او بقا می بخشد.
درحالی این اتفاق برای او افتاده و به انسولین تزریقی وابسته شده است که عموم افراد براین تصور هستند که تنها  افراد مسن و یا چاق ممکن هست به تزریق آن نیاز پیدا کنند.
اکنون دومین هفته از آخرین ماه سال است نوجوان همچنان در بیمارستان بستری است ، هنگام ایستادن  تعادل ندارد و به زمین می خورد. پرستاران برای جابجایی او از چرخک استفاده می کنند.
یک هفته می گذرد ، تمام آزمایش ها انجام می شود در حال حاضر حالش خوب است و بافت دیگری از بدنش آسیب ندیده.
یک هفته تا بهار مانده است ، اما بوی آن از هم اکنون به مشام می رسد شهر حال و هوای بهاری دارد بچه ها در مدرسه خوشحال هستند چراکه تعطیلات عید بهاره فرا می رسد ، نوجوان به دستور پزشک از بیمارستان مرخص می شود، به سختی روی پا می ایستد.
به خانه می آید چند روزی را در خانه استراحت می کند باید به مطب پزشک مراجعه کند ؛ در مطب به نوجوان تاکید می شود که در مدرسه دراین چند روز باقی مانده حتما حضور یابد تا از بیان بیماری اش با دیگران در هراس نباشد ، همین کاررا می کند به مدرسه می رود دوستانش از او به گرمی استقبال می کنند ، گویی اتفاقی نیافتاده است.
هنوز به تزریق انسولین عادت نکرده سوزن در پوستش مدام کج می شود و گاهی گیر می کند یکی از معاونین مدرسه فرزندی دارد که او نیز دیابتی است ، معاون تزریق را برای نوجوان انجام می دهد تا آهسته آهسته بتواند خودش کارهایش را انجام دهد، نوجوان هنوز در ابتدای را است گاهی برای اینکه از درس عقب نماند مجبور است در حین تدریس هم غذا بخورد و هم تند تند از گفته های معلم یادداشت بردارد ، البته گاهی برخی معلمان این اجازه را به او نمی دهند و مجبور است بیرون از کلاس غذایش را تمام کند و برگردد. 
شب هایی پر از غصه و اندوه بر او می گذرد.
— چرا من ؟
— آخر چه کردم ای خدا ؟
گاهی شب ها آهسته آهسته گریه می کند نمی داند چرا اما نمی خواهد کسی بفهمد.
بالاخره تعطیلات نوروزی فرا می رسد و فرصتی برای نوجوان فراهم می شود تا خودش را بسازد، کتاب هایی را تهیه می کند ، می خواند، می خواند و بازهم می خواند تا بیشتر در مورد دیابت بداند، در همین ایام فرصتی برایش ایجاد می شود تا به متخصص تغذیه مراجعه کند برایش رژیمی مناسب داده می شود ، وزنش مطلوب نیست 56 کیلو با قدی در حدود 175 سانتی متر .
طبق دستورات عمل می کند، این اولین بهاری است که نوجوان زندگی را از پنجره ای جدید می بیند ، در خانه نشسته و درحال تامل است ، آواز گنجشکان به گوش می رسد ، نغمه های بهاری در فضا طنین انداز شده و زمین لباس تازه ای برتن کرده است.
روزگار همچنان بر نوجوان قصه می گذرد ، روز هایی با تجربه های تلخ و گاهی شیرین بر او سپری می شوند.
آشنایی با دوستانی که دغدغه ای شبیه به او را دارند همیشه در شیرین ترین خاطراتش بیاد خواهند ماند
نوجوان همچنین روز هایی را می گذراند که گاهی  ،انسولین این ماده ی حیات بخش، که او به آن وابسته است کمیاب می شود.
زمزمه هایی از احتکار انسولین توسط برخی سود جویان دهان به دهان می پیچد اما،
با تمهیداتی که می اندیشد خود را با این مشکل سازگار می کند.
نوجوان اکنون باید قند خون خود را به دفعات متعدد در روز پایش کند،
هرچند قیمت دستگاه و هزینه ی نوار های تست قند خون برای او و خانواده اش سنگین هست اما می داند هزینه ی عوارض بیماری اش بیش از هزینه ی کنترل آن هست بنابراین تلاش خود را برای کنترل هرچه بیشتر بیماری می کند.
گاهی پرخوری کرده و انسولین مناسب را تزریق نمی کند و قند خونش بیش از حد معمول می گردد ، گاهی غذاهایی را می خورد که مجبور است انسولین را در طی چند گام تزریق کند ، هنگام غذا خوردن تلاش می کند کربوهیدرات غذایش را بشمارد و براساس آن انسولین تزریق کند و هنگام تزریق انسولین به محل تزریق دقت می کند و نکات آموزشی اش را پیوسته مرور می کند.
اکنون شش سال از تشخیص دیابتش گذشته و به جوانی تبدیل گشته که پیوسته در فکر و اندیشه است و همچنان به انسولین وابسته .
فرازو نشیب هایی را تجربه کرده و خواهد کرد اما همچنان به آینده ای روشن امید دارد ، برای آن تمام تلاشش را می کند و برای کنترل قند خون خود نظم و ورزش را سرلوحه ی زندگی خویش قرارداده است.
آواز گنجشکان هنوز زیباترین تغمه ای است که یادآور اولین بهاری است که با دیابت گذراند گرچه او اکنون جوانی با دیابت هست اما این موضوع ، هیچ ماده غذایی را برایش ممنوع نکرده بلکه غذا را به اندازه نیازش مصرف می کند.
پایان
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.