آواز گنجشکان (داستان نوجوان دیابتی)

۱۳۳ بازديد
آواز گنجشکان ترنمی است خاطره انگیز ، یادآور روزهایی بهاری که جلوه ی نوی زندگانی را به نوجوانی تازه بالغ نمایاند.نوجوانی که اکنون با دوستانش اندکی متفاوت است ، نوجوانی خوش سگال ، خاص و خیال پرداز که سوار بر خیزاب افکار خود خنیاگرانه در دریایی خروشان به سوی خورشید در حرکت است.
نوجوان اکنون برای ادامه ی حیات خویش به ماده ای وابسته است که تاقبل از آن شب سرد و بی روح در رگ های بدنش  همراه با آن گویچه های قرمز فام در جریان بود.نبود آن منجر به افزایش بی حد و مرز شیرینی نوجوان و شروع داستان ما شد.
روزی روزگاری

داستان راضیه

۲۲۷ بازديد
  هیچ‌وقت نمی‌تونستم راه برم. همیشه می‌دویدم. از خونه به مدرسه، از خونه به مغازه‌ی لباس‌فروشی خاله‌ی دوستم که پاتوق من و دوستام بود، از خونه به کلاس نقاشی و برعکس. اصلا انگار روی زمین نبودم. روی ابرا پرواز می‌کردم و برای آینده نقشه می‌کشیدم. برای نمایشگاه‌های نقاشی، برای فروش تابلوهام، برای استاد شدن.
بدون توجه به اطرافم، به نظر خانواده‌ام درباره‌‌ی این‌که "نقاشی که نشد نون و آب" ، رنگ‌ها رو با هم ترکیب ‌می‌کردم و از شکل یک‌دستی که از اون همه رنگ تند درست می‌شد پر از آرامش می‌شدم. نمی‌شد طرحی بکشم و استاد جلوی همه اون طرح رو بلند نکنه و من، تلاش، ذوق و استعدادم رو مثال نزنه.
سر همین کلاس بود که زندگیم عوض شد. از تابلوی نقاشیم فاصله گرفتم تا از دور هنر انگشتام رو ببینم. چشمام سیاهی رفت. تعادلم رو از دست دادم و اگه دستم رو به بازوی استاد، که اومده بود کنارم تا طرحم رو تحسین کنه، چنگ نزده بودم، پخش زمین می‌شدم.
پدرم می‌گفت: "دختری که تمام هوش و حواسش پیش خط‌خطی کردن باشه معلومه از خودش غافل می‌شه و وضعش می‌شه این" و کمی آروم‌تر رو به مادر ادامه می‌داد: " زن براش اسفند دود کن. چشم بد، روزگار آدم رو به باد می‌ده".
یکی دو روز اول بوی اسپندی که دور سرم می‌چرخید حالم رو خوب می‌کرد. اما بعد چند روز نه چهار شیره ،نه مخلوط گردو و عسل ، نه جگر کباب شده، نه دوغ دست‌ساز مادر، نه لیوان آب تگری، که شبنم روی دیواره‌هاش روحم رو جلا می‌داد، نتونست گرسنگی و تشنگیم رو برطرف کنه.
از کلاس نقاشی هم موندم. آخه پدر می‌گفت "زشته دختر جلوی استاد مرد و چند تا جوجه خروس که اومدن نقاشی یاد بگیرن، مرتب بره دست‌شویی. براش حرف در میارن." مادر هم از دورهمی‌هایی ،که با همسایه‌های خونه‌ی قدیمی داشتن، موند. شبانه‌روز مراقبم بود که آب و غذای زیاد نخورم و مدام دم گوشم می‌گفت: "هیچ‌کس دختری که اندازه‌ی فیل غذا می‌خوره رو برای زندگیش انتخاب نمی‌کنه. مردم هم به دختری که توی خونه بمونه دید خوبی ندارن." گاهی که به زور لیوان آب رو از دست مادر می‌کشیدم تا سوزش ته گلوم رو، که داشت خفه‌ام می‌کرد، کم‌تر کنم، می‌رفت گوشه‌ی اتاق، با مشت می‌کوبید به زانوهاش و به بخت بدش که شده عین یزید و باید آب رو از دست پاره‌ی تنش پس بگیره لعنت می‌فرستاد.
"آخه چرا این‌قدر آتیش به این جیگر وامونده‌ی من می‌زنی؟ کدوم مادریه که بد جگرگوشه‌اش رو بخواد؟ تو اگه خودت به فکر نیستی که برای دختر قباحت داره بخواد کل روزش رو توی دست‌شویی بگذرونه، من که مادرتم باید بهت بگم." هر بار هم لحن مادر آرام‌تر می‌شد :"یاد لب تشنه‌ی امام حسین کن تشنگی خودت یادت می‌ره".