چهارشنبه ۰۳ اردیبهشت ۹۹ | ۲۱:۱۸ ۲۳۹ بازديد
هیچوقت نمیتونستم راه برم. همیشه میدویدم. از خونه به مدرسه، از خونه به مغازهی لباسفروشی خالهی دوستم که پاتوق من و دوستام بود، از خونه به کلاس نقاشی و برعکس. اصلا انگار روی زمین نبودم. روی ابرا پرواز میکردم و برای آینده نقشه میکشیدم. برای نمایشگاههای نقاشی، برای فروش تابلوهام، برای استاد شدن.
بدون توجه به اطرافم، به نظر خانوادهام دربارهی اینکه "نقاشی که نشد نون و آب" ، رنگها رو با هم ترکیب میکردم و از شکل یکدستی که از اون همه رنگ تند درست میشد پر از آرامش میشدم. نمیشد طرحی بکشم و استاد جلوی همه اون طرح رو بلند نکنه و من، تلاش، ذوق و استعدادم رو مثال نزنه.
سر همین کلاس بود که زندگیم عوض شد. از تابلوی نقاشیم فاصله گرفتم تا از دور هنر انگشتام رو ببینم. چشمام سیاهی رفت. تعادلم رو از دست دادم و اگه دستم رو به بازوی استاد، که اومده بود کنارم تا طرحم رو تحسین کنه، چنگ نزده بودم، پخش زمین میشدم.
پدرم میگفت: "دختری که تمام هوش و حواسش پیش خطخطی کردن باشه معلومه از خودش غافل میشه و وضعش میشه این" و کمی آرومتر رو به مادر ادامه میداد: " زن براش اسفند دود کن. چشم بد، روزگار آدم رو به باد میده".
یکی دو روز اول بوی اسپندی که دور سرم میچرخید حالم رو خوب میکرد. اما بعد چند روز نه چهار شیره ،نه مخلوط گردو و عسل ، نه جگر کباب شده، نه دوغ دستساز مادر، نه لیوان آب تگری، که شبنم روی دیوارههاش روحم رو جلا میداد، نتونست گرسنگی و تشنگیم رو برطرف کنه.
از کلاس نقاشی هم موندم. آخه پدر میگفت "زشته دختر جلوی استاد مرد و چند تا جوجه خروس که اومدن نقاشی یاد بگیرن، مرتب بره دستشویی. براش حرف در میارن." مادر هم از دورهمیهایی ،که با همسایههای خونهی قدیمی داشتن، موند. شبانهروز مراقبم بود که آب و غذای زیاد نخورم و مدام دم گوشم میگفت: "هیچکس دختری که اندازهی فیل غذا میخوره رو برای زندگیش انتخاب نمیکنه. مردم هم به دختری که توی خونه بمونه دید خوبی ندارن." گاهی که به زور لیوان آب رو از دست مادر میکشیدم تا سوزش ته گلوم رو، که داشت خفهام میکرد، کمتر کنم، میرفت گوشهی اتاق، با مشت میکوبید به زانوهاش و به بخت بدش که شده عین یزید و باید آب رو از دست پارهی تنش پس بگیره لعنت میفرستاد.
"آخه چرا اینقدر آتیش به این جیگر واموندهی من میزنی؟ کدوم مادریه که بد جگرگوشهاش رو بخواد؟ تو اگه خودت به فکر نیستی که برای دختر قباحت داره بخواد کل روزش رو توی دستشویی بگذرونه، من که مادرتم باید بهت بگم." هر بار هم لحن مادر آرامتر میشد :"یاد لب تشنهی امام حسین کن تشنگی خودت یادت میره".روزبهروز لاغرتر میشدم. شک پدرم گل کرد :"این کلاسهای هنری مرکز فساده. اونجا چیز نامعقولی بهت تعارف نکردن که بخوری یا دودی چیزی...؟"
دنیا دور سرم چرخید .خواستم داد بزنم که درد محکم پیچید توی کمر و پهلوهام. گیج شدم. درد توی تمام بدنم پخش شد و یکدفعه آروم شدم. نمیدونم چند وقت بیحرکت زیر یه مشت سیم و سرم خوابیده بودم. اما یادمه هر چند وقت یکبار ته گلو یا دستام میسوخت و باز همهجا سیاه میشد. کمکم که هوش و حواسم اومد سر جاش ، نه اینکه توی بیمارستان به هوش اومدم، نه اینکه فهمیدم توی کما بودم ، نه رگای ورم کرده و کبود شدهی دستام، نه خون خشک شدهای که روی سر انگشتام بود، هیچکدوم منو نترسوند. فقط و فقط از یه چیز ترسیدم. از حالت نگاه پدر و مادرم. وقتی دکتر بالای سرم ایستاده بود و از چیزی به اسم لوزالمعده که دیگه کارش رو درست انجام نمیده و سرنگ و ویالای توی دستش ،که برای جبران کمکاری اون لوزالمعده باید ازشون استفاده میکردم، حرف میزد؛ همهی حواسم پیش مادرم بود که با نفرت به دکتر زل زده بود. "فکر کردن با دستهی کور و کرا طرفن. حیف که آقات نمیخواد پاش به کلانتری باز بشه، وگرنه از این بیمارستان و دکترش شکایت میکردیم تا برای پر شدن جیبشون عیب رو مردم نذارن و بخوان تا آخر عمر گرفتارش کنن. اونم روی دختر ... ."
هنوز توی شوک چیزایی که برام اتفاق افتاده بودم که پدرم به زور برگهی ترخیص بیمارستانو امضا کرد. " بیخود و بیجهت بمونی اینجا که چی؟ اون دکتر علفی که پارسال مادرت مشکل زنونه پیدا کرد و رفت پیشش یادته؟ چند تا جوشونده برات میگیریم میشی مثل روز اولت". ولی دیگه اون راضیهی سابق نشدم. پاهام بیحس و بیجون بود. نه حوصلهی نقاشی کشیدن داشتم و نه انگشتا و دستام یاری میکردن. به جز کلاس نقاشی از دورهمیهای آخر هفتهی خونهی آقابزرگ هم بریده شدم. به بهانهی اینکه پدر یه مریضی واگیردار و سخت گرفته. "زن حواست باشه هیچکس نباید این دخترو تو این حال ببینه. نه جایی میریم ،نه کسی میاد خونهامون." و مادر هر بار با بغض میگفت: "خدایا این چه امتحانی بود؟دختری که الان باید با خودم ببرمش توی جمع و به همه نشون بدم رو باید کنج خونه قایم کنم؟"
بین همه دلتنگیهام؛ برای نقاشی، برای حوض گرد و آبی رنگ حیاط آقا بزرگ و گلدونهای دور و برش، برای شیرینیهای خونگی عمه طلعت، بیشتر از همه دلتنگ صادق بودم. پسری که هیچوقت نسبتش رو با خودمون نفهمیدم اما همیشه یهجور عجیبی باهاش احساس نزدیکی داشتم. اما بعد یه مدت این حس دلتنگی هم از بین رفت. فقط میخواستم از اون حس بدی که داشتم خلاص بشم.
"تو رو خدا... تو رو خدا بریم بیمارستان" کلمهها درست توی دهنم جفتوجور نمیشد. بوی عفونت و استفراغ، حس شدید تشنگی، بدن بی حس و مرگ... . مرگ رو با تمام وجودم حس میکردم. وقتی رفتیم بیمارستان که دیگه تقریبا هوشیاری نداشتم. بازم دوروبرم پر از سیاهی بود. وقتی به هوش اومدم، دکترا از معجزه و لطف خدا میگفتن و پدر و مادر از اینکه دختری که بخواد تا آخر عمر به خودش سوزن بزنه ، آینده نداره. زندگی نداره. این بار هم به زور برگهی ترخیص امضا شد. این بار بیحال و بیرمقتر از قبل با مادر پیش کسی که دعاهاش ردخور نداشت، رفتیم و برای گرفتن دورهی بعدی دعا هم وقت گرفتیم. اما قبل از اینکه نوبت دورهی بعد برسه، باز هم زیر یه مشت سیم و سرم خوابیدم. بازم همه جا تاریک شد.
بازم از اون تاریکی اومدم بیرون. بازم هوش و حواسم اومد سر جاش . باز هم برگشتیم خونه. اما این بار به زور برگهی ترخیص امضا نشد. دیگه دنبال دکتر علفی، دکتر نباتی و دعانویس نرفتیم. این بار مادر با التماس ازم میخواست سرنگ رو توی دستم بگیرم و سوزن نازکش رو توی بازوم فرو کنم.
من به زندگی عادی برگشتم. باز کلاس نقاشی و دورهمیهای هفتگی خونهی آقابزرگ از سر گرفته شد. اما به یه شرط : "هیچ کس، هیچ کس نباید از اینکه این دختر باید روزی چند بار به خودش سوزن بزنه، از اینکه چشماش مثل قبل کار نمیکنه، از اینکه باید تو چشماش ... تو چشماش هم سوزن بزنیم خبردار نمیشه... هیچ کس."
دیگه دورهمیهای آخر هفته برام هیجانانگیز نبود. دیگه نمیتونستم از دور نگاههای شیرین و گرم صادق رو از زیر مژههای بلند و تابدارش ببینم. دیگه شیرینیهای بیش از حد شیرین عمه طلعت تو نظرم خوشمزه نبود. توی هر مهمونی برای اینکه از دست اصرارهای مادر و ضربههای ریزی که با نوک پاش به مچ پام میکوبید و نگاههای خیرهی دیگران خلاص بشم، مجبور بودم بیشتر از همیشه غذا و شیرینی بخورم :"راضیه جون مادر غذای درست و حسابی که نخوردی، حداقل شیرینی بخور. عمه طلعتت اینا رو مخصوص خودت درست کرده. دختری که سالمه باید غذا بخوره تا بنیه داشته باشه بتونه بچههای سالم و قوی به دنیا بیاره."
نمیدونم ترس از دست دادن چشمام بود یا بالا رفتن قندم که همیشه حالت تهوع میافتاد به جونم و حوصلهی حرف زدن و گرم گرفتن با بقیه رو ازم میگرفت. کمکم خیال پدر و مادرم از اینکه دیگران دربارهی دیابت من چیزی نفهمیدن راحت شد و خودم هم تونستم اون ترس رو پشت سر بذارم. دوباره کلاس نقاشیام رو شروع کردم. تمام وقتم رو با کلاس و نقاشی میگذروندم. دورتادور اتاقم پر از تابلو بود. تابلوهایی با طرح چشمی که خون گریه میکنه.
بعد یه مدت باز با مادرم حرف میزدم. براش از کلاسهایی که توی آموزشگاه بهم داده بودن و شاگردام تعریف میکردم. با خانوادهام سر یه سفره غذا میخوردم و کنارشون اخبار و سریالها رو دنبال میکردم. تا اینکه مادر صادق تماس گرفت . فکرکردم تمام سختیها رو پشت سر گذاشتم. احساس خوشبختی میکردم. اما حرف پدرم دنیا رو روی سرم خراب کرد: "بگو جوابمون منفیه. فکر میکنی اگه بفهمن این دختر مریضه و چشماش هم عیب پیدا کرده قبول میکنن عروسشون بشه؟ همین مونده تو فامیل و آشنا بپیچه دختر من عیب داره و پسر فلانی دست رد به سینهاش زده. اونوقت من چطور سرم رو بین این مردم بالا بگیرم؟"
برای اولین بار توی زندگیم باهاشون مخالفت کردم. التماس کردم. داد زدم. گریه کردم. ختم قرآن برداشتم که خدا کمک کنه من و صادق به هم برسیم. مادر صادق دوباره برای گرفتن جواب تماس گرفت. جلوی مادر زانو زدم و دستهاش رو با دستهای رنگیم گرفتم: "تو رو خدا... من صادق رو میخوام. نه نگو مامان" اما مادرم توی چشمهام زل زد و جواب منفی داد. همه چیز برام تموم شد. انگار زلزله اومد. لوستر طلایی وسط سقف با چراغهای یکی در میان سوختهاش دور سرم شروع به چرخیدن کرد. تمام تابلوهام رو شکستم. رنگهام رو روی فرش خالی کردم. بدون اینکه خبر بدم سر هیچ کلاسی نرفتم. نه حواسم به غذام بود، نه به انسولین و نه به وضع قندهام. هر بار مادر میخواست دستم رو بگیره لرز میکردم و خودم رو عقب میکشیدم. صدای پدرم عصبیام میکرد. هنوز به اومدن صادق امیدوار بودم. هر زنگ در و تلفنی دلم رو میلرزوند. اما ضربهی نهایی رو به قلبم زدن. یادم نیست پدرم دربارهی ازدواج و اینکه گزینهی مناسبی برام پیدا کرده، چی گفت. یادم نیست من چه جوابی دادم. یادم نیست وقتی حالم بد شد توی بیمارستان دکترها بهم چی گفتن. وقتی به خودم اومدم که با یه چادر سفید روی سر و یه دسته گل قرمز توی دستام، توی محضر کنار مردی که فقط میدونستم از آشناهای پدرمه و از همسر سابقش به خاطر سرد مزاج بودنش جدا شده، نشسته بودم.
دیگه به هیچ چیز هیچ حسی نداشتم. سکته کردن پدرم، اضافه شدن مشکل قلبی به همهی مشکلهای قبلی خودم، بیتفاوتی و زخمزبونهای مردی که باهاش زیر یه سقف زندگی میکردم، همه برام مثل شکستن یه لیوان لبپر و کهنه بود.
نمیدونم چند سال با اون مرد زندگی کردم. چند بار دعوا کردیم. چند بار خواستم فرار کنم و جراتش رو نداشتم. نمیدونم چی شد که اینقدر مطیع و آروم و بیانرژی شدم. که به جای قدمهای سریع و بلندم پاهام رو روی زمین میکشیدم. که از دیدن و شنیدن هیچ چیزی ذوق نکردم. حتی گریه هم نکردم. تا اینکه یه روز دردی که از زیر دلم شروع شد و توی پهلوها و کمرم پیچید، باعث شد باز ترس رو حس کنم. که بعد مدتها ته چشمام خیس بشه. فکر از دست دادن کلیههام چیزی نبود که بتونم تحمل کنم.
"این هم بهانهی جدیده؟ لابد باید پیش همون دکتر همیشگی بری؟ همون مرتیکهی ... " این جملهها از زبون همسرم برای اون راضیهی ساکت و آروم تیر خلاص بود.
به خونهی خواهر صادق، که بعد از جواب رد مادرم ارتباطش رو باهام حفظ کرده بود، پناه بردم. همه چیز رو براش تعریف کردم. با اشک به همهی حرفهام گوش داد. کمکم کرد از همسرم جدا بشم و بتونم جایی دور از خانوادهام زندگی کنم.
از وقتی دیابت گرفتم، از وقتی خانوادهام به بهانهی دیابت و حرف مردم صدام رو نشنیدن، این اولین باره که آرامش دارم. که جرات کردم با مشاور و روانشناس حرف بزنم. که دارم برای کنترل قندهام تلاش میکنم.
مدام با خودم فکر میکنم کاش تمام عالم من رو پس زده بودن، اما میتونستم با خیال راحت توی بغل پدر و مادرم گریه کنم. خیلی چیزها برام تموم شد. اما زندگی هنوز تموم نشده و من همهی تلاشم رو برای اینکه خانوادهام رو ببخشم و به عنوان مدرس نقاشی وارد اجتماع بشم ، میکنم.
بدون توجه به اطرافم، به نظر خانوادهام دربارهی اینکه "نقاشی که نشد نون و آب" ، رنگها رو با هم ترکیب میکردم و از شکل یکدستی که از اون همه رنگ تند درست میشد پر از آرامش میشدم. نمیشد طرحی بکشم و استاد جلوی همه اون طرح رو بلند نکنه و من، تلاش، ذوق و استعدادم رو مثال نزنه.
سر همین کلاس بود که زندگیم عوض شد. از تابلوی نقاشیم فاصله گرفتم تا از دور هنر انگشتام رو ببینم. چشمام سیاهی رفت. تعادلم رو از دست دادم و اگه دستم رو به بازوی استاد، که اومده بود کنارم تا طرحم رو تحسین کنه، چنگ نزده بودم، پخش زمین میشدم.
پدرم میگفت: "دختری که تمام هوش و حواسش پیش خطخطی کردن باشه معلومه از خودش غافل میشه و وضعش میشه این" و کمی آرومتر رو به مادر ادامه میداد: " زن براش اسفند دود کن. چشم بد، روزگار آدم رو به باد میده".
یکی دو روز اول بوی اسپندی که دور سرم میچرخید حالم رو خوب میکرد. اما بعد چند روز نه چهار شیره ،نه مخلوط گردو و عسل ، نه جگر کباب شده، نه دوغ دستساز مادر، نه لیوان آب تگری، که شبنم روی دیوارههاش روحم رو جلا میداد، نتونست گرسنگی و تشنگیم رو برطرف کنه.
از کلاس نقاشی هم موندم. آخه پدر میگفت "زشته دختر جلوی استاد مرد و چند تا جوجه خروس که اومدن نقاشی یاد بگیرن، مرتب بره دستشویی. براش حرف در میارن." مادر هم از دورهمیهایی ،که با همسایههای خونهی قدیمی داشتن، موند. شبانهروز مراقبم بود که آب و غذای زیاد نخورم و مدام دم گوشم میگفت: "هیچکس دختری که اندازهی فیل غذا میخوره رو برای زندگیش انتخاب نمیکنه. مردم هم به دختری که توی خونه بمونه دید خوبی ندارن." گاهی که به زور لیوان آب رو از دست مادر میکشیدم تا سوزش ته گلوم رو، که داشت خفهام میکرد، کمتر کنم، میرفت گوشهی اتاق، با مشت میکوبید به زانوهاش و به بخت بدش که شده عین یزید و باید آب رو از دست پارهی تنش پس بگیره لعنت میفرستاد.
"آخه چرا اینقدر آتیش به این جیگر واموندهی من میزنی؟ کدوم مادریه که بد جگرگوشهاش رو بخواد؟ تو اگه خودت به فکر نیستی که برای دختر قباحت داره بخواد کل روزش رو توی دستشویی بگذرونه، من که مادرتم باید بهت بگم." هر بار هم لحن مادر آرامتر میشد :"یاد لب تشنهی امام حسین کن تشنگی خودت یادت میره".روزبهروز لاغرتر میشدم. شک پدرم گل کرد :"این کلاسهای هنری مرکز فساده. اونجا چیز نامعقولی بهت تعارف نکردن که بخوری یا دودی چیزی...؟"
دنیا دور سرم چرخید .خواستم داد بزنم که درد محکم پیچید توی کمر و پهلوهام. گیج شدم. درد توی تمام بدنم پخش شد و یکدفعه آروم شدم. نمیدونم چند وقت بیحرکت زیر یه مشت سیم و سرم خوابیده بودم. اما یادمه هر چند وقت یکبار ته گلو یا دستام میسوخت و باز همهجا سیاه میشد. کمکم که هوش و حواسم اومد سر جاش ، نه اینکه توی بیمارستان به هوش اومدم، نه اینکه فهمیدم توی کما بودم ، نه رگای ورم کرده و کبود شدهی دستام، نه خون خشک شدهای که روی سر انگشتام بود، هیچکدوم منو نترسوند. فقط و فقط از یه چیز ترسیدم. از حالت نگاه پدر و مادرم. وقتی دکتر بالای سرم ایستاده بود و از چیزی به اسم لوزالمعده که دیگه کارش رو درست انجام نمیده و سرنگ و ویالای توی دستش ،که برای جبران کمکاری اون لوزالمعده باید ازشون استفاده میکردم، حرف میزد؛ همهی حواسم پیش مادرم بود که با نفرت به دکتر زل زده بود. "فکر کردن با دستهی کور و کرا طرفن. حیف که آقات نمیخواد پاش به کلانتری باز بشه، وگرنه از این بیمارستان و دکترش شکایت میکردیم تا برای پر شدن جیبشون عیب رو مردم نذارن و بخوان تا آخر عمر گرفتارش کنن. اونم روی دختر ... ."
هنوز توی شوک چیزایی که برام اتفاق افتاده بودم که پدرم به زور برگهی ترخیص بیمارستانو امضا کرد. " بیخود و بیجهت بمونی اینجا که چی؟ اون دکتر علفی که پارسال مادرت مشکل زنونه پیدا کرد و رفت پیشش یادته؟ چند تا جوشونده برات میگیریم میشی مثل روز اولت". ولی دیگه اون راضیهی سابق نشدم. پاهام بیحس و بیجون بود. نه حوصلهی نقاشی کشیدن داشتم و نه انگشتا و دستام یاری میکردن. به جز کلاس نقاشی از دورهمیهای آخر هفتهی خونهی آقابزرگ هم بریده شدم. به بهانهی اینکه پدر یه مریضی واگیردار و سخت گرفته. "زن حواست باشه هیچکس نباید این دخترو تو این حال ببینه. نه جایی میریم ،نه کسی میاد خونهامون." و مادر هر بار با بغض میگفت: "خدایا این چه امتحانی بود؟دختری که الان باید با خودم ببرمش توی جمع و به همه نشون بدم رو باید کنج خونه قایم کنم؟"
بین همه دلتنگیهام؛ برای نقاشی، برای حوض گرد و آبی رنگ حیاط آقا بزرگ و گلدونهای دور و برش، برای شیرینیهای خونگی عمه طلعت، بیشتر از همه دلتنگ صادق بودم. پسری که هیچوقت نسبتش رو با خودمون نفهمیدم اما همیشه یهجور عجیبی باهاش احساس نزدیکی داشتم. اما بعد یه مدت این حس دلتنگی هم از بین رفت. فقط میخواستم از اون حس بدی که داشتم خلاص بشم.
"تو رو خدا... تو رو خدا بریم بیمارستان" کلمهها درست توی دهنم جفتوجور نمیشد. بوی عفونت و استفراغ، حس شدید تشنگی، بدن بی حس و مرگ... . مرگ رو با تمام وجودم حس میکردم. وقتی رفتیم بیمارستان که دیگه تقریبا هوشیاری نداشتم. بازم دوروبرم پر از سیاهی بود. وقتی به هوش اومدم، دکترا از معجزه و لطف خدا میگفتن و پدر و مادر از اینکه دختری که بخواد تا آخر عمر به خودش سوزن بزنه ، آینده نداره. زندگی نداره. این بار هم به زور برگهی ترخیص امضا شد. این بار بیحال و بیرمقتر از قبل با مادر پیش کسی که دعاهاش ردخور نداشت، رفتیم و برای گرفتن دورهی بعدی دعا هم وقت گرفتیم. اما قبل از اینکه نوبت دورهی بعد برسه، باز هم زیر یه مشت سیم و سرم خوابیدم. بازم همه جا تاریک شد.
بازم از اون تاریکی اومدم بیرون. بازم هوش و حواسم اومد سر جاش . باز هم برگشتیم خونه. اما این بار به زور برگهی ترخیص امضا نشد. دیگه دنبال دکتر علفی، دکتر نباتی و دعانویس نرفتیم. این بار مادر با التماس ازم میخواست سرنگ رو توی دستم بگیرم و سوزن نازکش رو توی بازوم فرو کنم.
من به زندگی عادی برگشتم. باز کلاس نقاشی و دورهمیهای هفتگی خونهی آقابزرگ از سر گرفته شد. اما به یه شرط : "هیچ کس، هیچ کس نباید از اینکه این دختر باید روزی چند بار به خودش سوزن بزنه، از اینکه چشماش مثل قبل کار نمیکنه، از اینکه باید تو چشماش ... تو چشماش هم سوزن بزنیم خبردار نمیشه... هیچ کس."
دیگه دورهمیهای آخر هفته برام هیجانانگیز نبود. دیگه نمیتونستم از دور نگاههای شیرین و گرم صادق رو از زیر مژههای بلند و تابدارش ببینم. دیگه شیرینیهای بیش از حد شیرین عمه طلعت تو نظرم خوشمزه نبود. توی هر مهمونی برای اینکه از دست اصرارهای مادر و ضربههای ریزی که با نوک پاش به مچ پام میکوبید و نگاههای خیرهی دیگران خلاص بشم، مجبور بودم بیشتر از همیشه غذا و شیرینی بخورم :"راضیه جون مادر غذای درست و حسابی که نخوردی، حداقل شیرینی بخور. عمه طلعتت اینا رو مخصوص خودت درست کرده. دختری که سالمه باید غذا بخوره تا بنیه داشته باشه بتونه بچههای سالم و قوی به دنیا بیاره."
نمیدونم ترس از دست دادن چشمام بود یا بالا رفتن قندم که همیشه حالت تهوع میافتاد به جونم و حوصلهی حرف زدن و گرم گرفتن با بقیه رو ازم میگرفت. کمکم خیال پدر و مادرم از اینکه دیگران دربارهی دیابت من چیزی نفهمیدن راحت شد و خودم هم تونستم اون ترس رو پشت سر بذارم. دوباره کلاس نقاشیام رو شروع کردم. تمام وقتم رو با کلاس و نقاشی میگذروندم. دورتادور اتاقم پر از تابلو بود. تابلوهایی با طرح چشمی که خون گریه میکنه.
بعد یه مدت باز با مادرم حرف میزدم. براش از کلاسهایی که توی آموزشگاه بهم داده بودن و شاگردام تعریف میکردم. با خانوادهام سر یه سفره غذا میخوردم و کنارشون اخبار و سریالها رو دنبال میکردم. تا اینکه مادر صادق تماس گرفت . فکرکردم تمام سختیها رو پشت سر گذاشتم. احساس خوشبختی میکردم. اما حرف پدرم دنیا رو روی سرم خراب کرد: "بگو جوابمون منفیه. فکر میکنی اگه بفهمن این دختر مریضه و چشماش هم عیب پیدا کرده قبول میکنن عروسشون بشه؟ همین مونده تو فامیل و آشنا بپیچه دختر من عیب داره و پسر فلانی دست رد به سینهاش زده. اونوقت من چطور سرم رو بین این مردم بالا بگیرم؟"
برای اولین بار توی زندگیم باهاشون مخالفت کردم. التماس کردم. داد زدم. گریه کردم. ختم قرآن برداشتم که خدا کمک کنه من و صادق به هم برسیم. مادر صادق دوباره برای گرفتن جواب تماس گرفت. جلوی مادر زانو زدم و دستهاش رو با دستهای رنگیم گرفتم: "تو رو خدا... من صادق رو میخوام. نه نگو مامان" اما مادرم توی چشمهام زل زد و جواب منفی داد. همه چیز برام تموم شد. انگار زلزله اومد. لوستر طلایی وسط سقف با چراغهای یکی در میان سوختهاش دور سرم شروع به چرخیدن کرد. تمام تابلوهام رو شکستم. رنگهام رو روی فرش خالی کردم. بدون اینکه خبر بدم سر هیچ کلاسی نرفتم. نه حواسم به غذام بود، نه به انسولین و نه به وضع قندهام. هر بار مادر میخواست دستم رو بگیره لرز میکردم و خودم رو عقب میکشیدم. صدای پدرم عصبیام میکرد. هنوز به اومدن صادق امیدوار بودم. هر زنگ در و تلفنی دلم رو میلرزوند. اما ضربهی نهایی رو به قلبم زدن. یادم نیست پدرم دربارهی ازدواج و اینکه گزینهی مناسبی برام پیدا کرده، چی گفت. یادم نیست من چه جوابی دادم. یادم نیست وقتی حالم بد شد توی بیمارستان دکترها بهم چی گفتن. وقتی به خودم اومدم که با یه چادر سفید روی سر و یه دسته گل قرمز توی دستام، توی محضر کنار مردی که فقط میدونستم از آشناهای پدرمه و از همسر سابقش به خاطر سرد مزاج بودنش جدا شده، نشسته بودم.
دیگه به هیچ چیز هیچ حسی نداشتم. سکته کردن پدرم، اضافه شدن مشکل قلبی به همهی مشکلهای قبلی خودم، بیتفاوتی و زخمزبونهای مردی که باهاش زیر یه سقف زندگی میکردم، همه برام مثل شکستن یه لیوان لبپر و کهنه بود.
نمیدونم چند سال با اون مرد زندگی کردم. چند بار دعوا کردیم. چند بار خواستم فرار کنم و جراتش رو نداشتم. نمیدونم چی شد که اینقدر مطیع و آروم و بیانرژی شدم. که به جای قدمهای سریع و بلندم پاهام رو روی زمین میکشیدم. که از دیدن و شنیدن هیچ چیزی ذوق نکردم. حتی گریه هم نکردم. تا اینکه یه روز دردی که از زیر دلم شروع شد و توی پهلوها و کمرم پیچید، باعث شد باز ترس رو حس کنم. که بعد مدتها ته چشمام خیس بشه. فکر از دست دادن کلیههام چیزی نبود که بتونم تحمل کنم.
"این هم بهانهی جدیده؟ لابد باید پیش همون دکتر همیشگی بری؟ همون مرتیکهی ... " این جملهها از زبون همسرم برای اون راضیهی ساکت و آروم تیر خلاص بود.
به خونهی خواهر صادق، که بعد از جواب رد مادرم ارتباطش رو باهام حفظ کرده بود، پناه بردم. همه چیز رو براش تعریف کردم. با اشک به همهی حرفهام گوش داد. کمکم کرد از همسرم جدا بشم و بتونم جایی دور از خانوادهام زندگی کنم.
از وقتی دیابت گرفتم، از وقتی خانوادهام به بهانهی دیابت و حرف مردم صدام رو نشنیدن، این اولین باره که آرامش دارم. که جرات کردم با مشاور و روانشناس حرف بزنم. که دارم برای کنترل قندهام تلاش میکنم.
مدام با خودم فکر میکنم کاش تمام عالم من رو پس زده بودن، اما میتونستم با خیال راحت توی بغل پدر و مادرم گریه کنم. خیلی چیزها برام تموم شد. اما زندگی هنوز تموم نشده و من همهی تلاشم رو برای اینکه خانوادهام رو ببخشم و به عنوان مدرس نقاشی وارد اجتماع بشم ، میکنم.
- ۱ ۰
- ۰ نظر